به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد
صدای پای تو ز آنسوی در شنوده نشد
من که عاشق تصویرهای باغ و گلم
نمای تماشای تو نموده نشد
پاسی از نیمه شب گذشته است وهوای بارانی و غمبار نمیدانم چرا این خاطره تلخ یکباره با تمامی جز ئیات به ذهنم هجوم آورد .داستان واقعی پسری روستایی نابینایی که حدودا 9 سال داشت و خانواده اش برای اینکه به مدرسه برود از بهبودی ودیدن برایش داستان سرایی کرده بودند وکودک به مدرسه ما آمده بود روز اول بعد از آنکه معاون درباره مسائل مدرسه بچه ها رادر کلاس راهنمایی می کند کودک نابینا از جا برمی خیزد و محجوبا نه میپرسد آقا یه سوال دارم بعد از یک سکوت کوتاه ادامه میدهد آقا ما کی مبینیم ؟معاون ومعلم بهت زده از این سوال از کودک می پرسند منظورت را نمی فهمیم ؟وکودک دوباره تکرار میکند چقدر باید درس بخونم تا چشمهام خوب بشن ؟بعد از شنیدن پا سخ نا شیانه و منفی معاون فریاد میزند نه ؟من میخوام ببینم وصورتش را می خراشد و...
راستی چقدر باید بگذرد تا درست ببینیم آیا مدسه -مکتب ویا معلم درست دیدن را به ما می آموزد؟